الدبران

جادو

شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۵۸ ب.ظ

مارال دردانه سوگلی پدربزرگش بود. پدربزرگ مثل قصه‌ها بود؛ مهربان و قصه‌گو با یک عینک بزرگ و دندان‌های مصنوعی. 

آن زمانها هربار عینک پدربزرگ را می‌دید، در دلش آرزو می کرد که زودتر بزرگ شود و عینک بزند. انگار که عینک برایش نماد بزرگ شدن و عاقل شدن باشد. خلاصه یک روز که پدربزرگش خواب بوده،  یواشکی عینک را برمی‌دارد و جایی مخفی می کند؛ و وقتهایی که کسی در خانه نبود، عینک را روی چشمش می‌گذاشته و جلوی آینه ادای پدربزرگ در حین انجام کارها را درمی‌آورده. مثل او راه می رفته، کتاب می‌خونده، حتی مکث هایش بین جملات را عیناً اجرا می کرد. 

از آن طرف، اهالی خانه همگی بسیج شده بودند به دنبال عینک گمشده ی پدر بزرگ، که بدون آن نمی‌توانست درست راه برود و مرتب سکندری می‌خورد. روزها می‌گذرد و بلاخره یک روز مادر مارال درحین تمیز کردن اتاق، عینک را می یابد و از همه می‌خواهد قضیه را به روی بچه نیاورند. آخر داستان هم یک نتیجه ی اخلاقی داشت و یک طوری دخترک را متوجه کارش کردند که خب درست جزئیاتش را به یاد نمی آورم، فقط اینکه اذعان داشت وقتی خودش از 13 سالگی با نمره‌ی چشم 1.5 مجبور شد مرتب عینک بزند، دیگر عینک ابهتش را برایش از دست داد و حتی فکر می‌کند که پدربزرگ بین همان تلوتلو خوردن‌ها و کورمال راه رفتن‌ها نفرینش کرده و این هم مجازاتش است. 


هربار بعد از تعریف کردن این داستان، عینکش را از چشمش برمی‌داشت و با مقنعه اش تمیز می‌کرد، لبخندی می زد و می‌گفت: کاش واقعا مثل او بزرگ و عاقلم می‌کردی... 


  • ۹۷/۰۳/۱۲
  • Tenein