الدبران

۱۱
مهر
۹۶

گاهی موقعیتهای عجیبی پیش میآید و آدم ناگهان خودش را وسط یک بحث عجیب و حتی مسخره می‌بیند؛ مثلا یک لحظه می‌بیند موضوع صحبت جمع راجع‌به استخوان ماهی است و اینکه آدم را یاد چه چیزی می‌اندازد، و فکر می‌کند که خب، مثلا من چه چیزی دارم که این وسط بگویم.

بیشتر که فکر می‌کند یادش می‌آید که دوره ی دبستان که هر روز با الهام پیاده به خانه برمی‌گشتند، کمی آن‌طرف تر از مغازه ی لوازم التحریری بهروز که همیشه بچه ها بعد از مدرسه قرق ش می‌کردند و مداد نوکی‌ها و جامدادی‌ها و پاککن ها و کیف‌پول‌های باربی می‌خواستند، یک خانه‌ی قدیمی و متروک بود که در میله‌ای بلندی از آن محافظت می‌کرد. این خانه همیشه برای ما پر از رمز و راز بود و الهام‌بخش داستانهای من‌درآوردی زیادی بود که در راه مدرسه می‌توانستیم برای هم تعریف کنیم. 

حتی یکبار هم سعی کردیم از میله‌ها عبور کنیم و به داخل خانه سرک بکشیم، اما نهایت میدان دیدمان منتهی به فلاورباکس های کنار در شد که اسکلت چند حیوان مختلف از دور دیده می شد. اسکلت یک گربه و دو ماهی.

جمجمه‌ی گربه که پوست نازکی روی آن کشیده شده بود برای ما منبع شرارت و سوپر ویلن داستانهای ترسناک بود، و همیشه در آخر داستان به وسیله ی قهرمانهای مختلف نابود می شد. اما در آخرین داستان گربه ی شرور، ماهی پیری که نور خاصی داشت و دریا را روشن می‌کرد میدزدد و به همراه نوه اش که بعدا برای نجات او می‌آید را می‌گیرد و زندانی می‌کند و آنقدر آنجا می‌مانند که می‌میرند.گربه و خانه هم گرفتار طلسمی می شوند و به آن حال در می آیند.


نزدیک 15 سال از آخرین باری که پا به آن محل گذاشته‌ام می گذرد.

نمی‌دانم چه بلایی بر سر آن خیابان و آن خانه و مغازه ی آقا بهروز آمده، حتی مطمئن نیستم که مدرسه مان هنوز سرجایش باشد، اما خیابان زال زر میزبان خوبی برای ما و داستانهایمان بود، و حتی قهرمان همنامش و پسرش هم گاهی به عنوان ناجی وارد داستان می‌شدند و حسابی اکشن و هیجان راه می انداختند.


آدمهای جمع به من زل زده بودند و به حرفهایم گوش می کردند. تعریفم که به پایان رسید، یک نفر ابرو بالا انداخت و با صدای بلند گفت، اگر یک نفر ادعا کرد که در رابطه با موضوعی چیزی برای گفتن ندارد، حتما با یک پارچ پر از یخ تهدیدش کنید. مطمئن باشید که یک داستان سرایی 45 دقیقه ای تحویلتان می‌دهد. من امتحان کردم!



  • ۱۱ مهر ۹۶ ، ۲۱:۱۴
  • Tenein
۰۷
مهر
۹۶

همیشه یک چیزی پیدا می‌شود که یک صبح زیبای پاییزی، و کلا یک صبح زیبا را خراب کند: اتاقم بوی کاچی می‌داد. سرنوشت من همیشه یک جایی به چیزهایی که از آنها متنفرم گره خورده است، و دست گره زننده می‌تواند متعلق به دکتری باشد که در نسخه ام مصرف روزی یک کاسه کاچی را مینویسد، یا دست خودم وقتی که دو سال پیش با تنفر در برنامه ام نوشتم که باید آلمانی یاد بگیرم. اول از آن دستها بدم می امد، اما بعدتر فهمیدم که دست‌ها گناهی ندارند و اگر دچار سندرم دکتر استرنجلاو نباشند، معمولا تن به اجبار می‌دهند چون به‌هرحال دست تحت فرمان مغز است و مغز از هزارتوهایی تشکیل شده که هیچکس نمی داند در آنها چه خبر است؛ و شاید یک جایی در یک نقطه‌ی کور علاقه یا انگیزه ای برای انجام آن کار باشد که چون آن را نمی شناسیم اول می جنگیم و مقاومت می‌کنیم و به مرور زمان کم‌کم کشف و پررنگ می‌شود. آنقدر که یک لحظه به خودت می‌آیی و می‌بینی عاشقانه مشغول کاری هستی که سابقاً ازآن متنفر بودی.

به نظر من یکی از دلایل دیگر این اتفاق این است که آدم به چیزی که از آن متنفر است "فکر" می کند. مثلا به این فکر می کند که چه بخشی از آن چیز یا شخص آنقدر منزجر کننده است که حس تنفر یا گاهی ترحمش را بر می‌انگیزد، در مواردی آن را واکاوی می کند و وقتی به خودش می آید می بیند گرفتارش شده است.  درست همان بلایی که سر هارلی کوئین آمد که خب، ما او را از بابت این قضیه سرزنش نمی کنیم، چون می توان به جرات گفت که خیل عشاق جوکر از تمام سوپر ویلن های دنیا بیشتر است.

از چیزهای دیگری که یک صبح زیبا را خراب می کند، می‌شود به ربط دادن کاچی و جوکر و سندرم آلیس در سرزمین عجایب یا هر سندرم دیگری که نامش ذکر شد اشاره کرد و به هفته ی پیش فکر کرد که یکی از همکلاسی های همکلاسی های کلاس سفال، در تلاش بود تا عکس هارلی کوئین را که اذعان داشت شخصیت مورد علاقه اش است روی گِل پیاده کند و خانم مربی هم با دقت موهای دمب خرگوشی را چسباند و درکل زحمات زیادی برای آن نقش برجسته کشیده شد، اما درنهایت سرنوشتش این شد که کف سطل آب خوابانده و گِلش مچاله و توسط شخص دیگری تبدیل به یک انار شود. 

چون ما وقتی چیزی را دوست داریم راجع به آن سختگیری می کنیم و هرچیزی را لیاقتش نمی دانیم، در پستوهای فیزیکی و ذهنی می‌ماند و خاک می خورد برای روز مبادا، روزی که چیزی در شان ش پیدا شود و به جای آن ناخدآگاه به سمت چیزهایی کشش پیدا می کنیم که فکر می کنیم دوستشان نداریم. و روزی می رسد که آنقدر از آن چیز مورد علاقه دور می شویم که برایمان خاطره می شود و آنقدر به چیزهای مورد نفرتمان نزدیک، که جزئی از ما می شوند. باعث تعجب است که گاهی روی چیزی تعصب نشان می دهیم، که فراموش می کنیم که ما چیزی بیشتر از یک تکه گِل نیستیم و حتی یک قطره آب هم می تواند تغییرمان بدهد...


  • ۰۷ مهر ۹۶ ، ۲۲:۵۷
  • Tenein
۱۴
مرداد
۹۶

آدم عجیبی بود. از آن دوست داشتنی ها.

روز آخرش، نامه هایش را نوشته و حلالیت هایش را طلبیده و حتی حلوای خودش را هم درست کرده  بود، بعد رو به قبله روی زمین دراز کشیده و چشمانش را برای همیشه بسته بود...


به گلدانی که بار آخر هدیه آورده بود نگاه می کنم.

گلدان را روی میز گذاشته بود و دستهای مرا توی دست گرفته بود. گفته بود به دستانت محبت کن. با آنها کارهای خوب انجام بده. زندگی ببخش. شاد کن.  و میتوانی از همین گلدان شروع کنی.

خودش هزارتا از این گلدانها داشت و برای دیگران هم قلمه می زد. دستانش سبز بودند. محبت دیده بودند، شادی بخشیده بودند و یاد گرفته بودند. به این فکر میکنم که این دستهای سبز الان زیر خاکند و غصه ام میگیرد، اما حضورش را همچنان حس میکنم.. آخر یک نفر چقدر می تواند "باشد"؟


یاد روزی افتادم که روی تراس خانه اش نشسته بودیم. بوی خاک و برگ خیس خورده می آمد و او داشت برایم توی یکی از کاسه های گل سرخی اش شعله زرد می ریخت. خوب می دانست چقدر شعله زرد دوست دارم. او را نگاه کردم که با ظرافت مشغول ریختن دارچین بود، انگار که میخواست  چیز خیلی مهمی بنویسد. تمام اجزای صورتش دقیق شده بودند و نسیم ملایمی با طره ی مویش که از روسری بیرون مانده بود بازی می‌کرد. همیشه برایم عجیب بود که چطور می تواند در همه حال انقدر آرامش داشته باشد، آنقدر که حتی اینجا، حتی آرامگاه ابدی اش هم آرامش بخش است. که هنوز هم گوش می دهد و تنها کسی است که می شود "واقعا" با او حرف زد.

دسته گل نرگس دوست داشتنی اش  را توی گلدان گذاشتم و غزل حافظ را زمزمه کردم: 


غلام نرگس مست تو تاجدارانند 
           خراب باده لعل تو هوشیارانند
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
            و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر

            که از یمین و یسارت چه سوگوارانند...


  • ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۱۰
  • Tenein
۰۵
تیر
۹۶

۷ ساله بودم. روزی که عمل کردم و به هوش آمدم، گفتند چون دختر خوبی بودی و گریه نکردی برایت یک عروسک باربی که همیشه آرزویش را داشتی جایزه خریدیم . چشمانم بسته بود و حالا حالاها نمی‌توانستم بازشان کنم؛ همینطور در حسرت دیدن عروسک باربی سوختم و سعی کردم با لمس، قیافه اش را تصور کنم. یک بسته ی پلاستیکی همراهش بود که مامان میگفت مهره های رنگی گردنبندش است و وقتی خوب شدی باید خودت نخ کنی و دور گردنش بیندازی. من هم مهره های داخل پلاستیک را لمس می‌کردم ،و توی ذهنم گردنبند نخ شده را دور گردن زیباترین عروسک دنیا می بستم.


فردای آن روز، با صدای مامان از خواب بیدار شدم. برایم صبحانه آورده بود و گفت بعد از ظهر قرار است برایم از آن شیرینی ها که خیلی دوست دارم درست کند. اما من دلم شیرینی نمی خواست. بعد از به هوش آمدنم، انگار دیگر حس خاصی به چیز خاصی نداشتم و تنها چیزی که حالم را خوب میکرد بغل کردن آن عروسک بود. مامان برایم شیرینی می پخت، کتاب می خواند و موهایم را نوازش می کرد؛ و من در مقابل فقط می پرسیدم کی می توانم چشمانم را باز کنم. فکر می کنم فردای همان روز بود که دیگر دلم تاب نیاورد و پانسمانی که روی چشمم گذاشته بودند را کندم. کلافه توی اتاق نشسته بودم و صدای مامان که داشت با تلفن حرف می زد از جای دوری شنیده می‌شد. جای پانسمان کمی سوخت و تلاشم برای باز کردن چشمها، باکمی درد همراه بود. عروسک را جلوی صورتم گرفتم، اما همه چیز تار بود.چشمانم را چندبار باز و بسته کردم، اما تنها چیزی که دیدم تصویر محوی از موهای بلوند عروسک بود. با همان دید ضعیف، سعی کردم بسته ی گردنبند را پیدا کنم؛ تصویر ذهنی ام در همان لحظه باید واقعیت می یافت. 

اما بسته ی گردنبند آنجا نبود. آخرین باری که آن را توی دستم لمس کرده بودم، شب قبل بود که من را توی نشیمن نشانده بودند تا یکی از سریالهای پرطرفدار آن زمان را گوش کنم. 


طراحی خانه ی ما طوری بود که نشیمن، پذیرایی و آشپزخانه، با چند پله ی مرمر به اتاقهای خواب در ارتفاع بالاتر راه پیدا می کردند و یکی از تفریحات من این بود که روی پله ها بنشینم و خودم را به پایین سر بدهم یا یک پشتی روی پله ها بگذارم و از آن انتظار داشته باشم که نقش سرسره را ایفا کند. لحظه ای که می خواستم خودم را به بسته ی مهره ها روی میز نشیمن برسانم، به پله ها فکر کردم و اینکه چطور باید این مرحله را به سلامت بگذرانم. سرگیجه ی احمقانه ای داشتم و نمی توانستم راه بروم، یک پا را جلوتر میکشیدم که شیار پله را لمس کند و دو پله را به همین منوال با موفقیت پایین آمدم؛ اما در مورد پله ی سوم، شانس خیلی با من یار نبود. سرم گیج رفت و از همانجا سقوط کردم.

صحنه‌ی بعدی که در یادم است، بانداژی دور سرم و روی چشمانم بسته بودند، جایی که یحتمل تختم بود دراز کشیده بودم و آفتاب نرمی روی گونه‌ام افتاده بود. روی تخت دست کشیدم تا عروسک را بردارم. نبود. از جایم بلند شدم و روی تمام تخت، کناره‌های تخت و حتی زیر تخت را تا جایی که می‌شد دست کشیدم. عروسک را برده‌بودند. خواستم گریه کنم، اما هر قطره اشکی که می‌جوشید چشمانم را آتش می‌زد و دلم می‌خواست داد بزنم. داد زدم. جیغ زدم. عروسکم را خواستم. اما جواب شنیدم که تا وقتی به حرف گوش نکن بودن ادامه بدهم از عروسک خبری نیست. چند روز بعد که چشمانم خوب شدند و بینایی‌ام را کامل به دست آوردم، عروسک را جلوی صورتم گرفتم و نگاهش کردم. آنقدرها هم زیبا نبود...


در طول دوران مختلف،  عروسک‌های مختلف در قالبها و فرمهای مختلف خواسته‌ام و برایشان تلاش کردم. بعضی هایشان به‌من داده شد، بعضی را فقط لمس کردم و بعضی‌را صرفا تماشا. اما دردناک تر از همه، آنهایی بودند که ارزش تلاش را نداشتند، و آنهایی که وقتی به دستشان آوردم که دیگر برایم هیچ معنایی نداشته اند. گاهی‌چیزی که آرزوی دست نیافتنی سالها قبلم بوده را توی دستم نگاه می‌کنم و فکر میکنم چرا برایم صرفا یک وسیله است و آنقدرها از داشتنش ذوق و هیجان ندارم؟ و دلم به حال خود پر ذوق و شوق قدیمم که آرزوی فقط یک لحظه لمسش را داشته می سوزد..



  • ۰۵ تیر ۹۶ ، ۲۱:۵۱
  • Tenein
۱۴
فروردين
۹۶

روی صندلی کنار کانتر نشسته‌بودم و داشتم یکی از طاقت فرساترین کارهای دنیا را انجام می‌دادم: پاک کردن برنج.

علت طاقت فرسایی‌اش این است که اگر تمرکز نابودی داشته‌باشی، در حینش عملا هییییچ کار دیگری نمی‌توانی انجام بدهی. حتی فکر کردن. چندبار خیز برداشتم که هدفون و گوشی‌ام را بیاورم، اما به این فکر کردم که اگر حتی یک لحظه حواسم پرت شود، یک سنگ کوچک هم از دستم در برود و _ما به جهنم_ از غذای بابا سر دربیاورد و باز دندانش بشکند... اصلا ارزشش را ندارد. همینجا سر جایم می‌مانم و چشمانم را بازتر می‌کنم. به سنگهای بی‌نهایت برنج جدید نگاه و به این فکر کردم که وقتی به مامان زنگ زدم، به شوخی به او بگویم که اصلا به خاطر در رفتن از زیر پاک کردن این برنج پر سنگ به خارج از کشور فرار کرده، و بعد به نظرم آمد که این مسخره‌ترین شوخی دنیاست، اما اگر مامان بود به آن می‌خندید. مامان همیشه به شوخی‌های من می خندد، حتی به بی‌مزه‌ترین‌هایش که برای خودم هم خنده‌دار نیست. 

برنج را سه‌بار با دقت پاک کردم و گذاشتم بپزد، و به کابینت کنار گاز که ساعتی پیش شیشه‌های ادویه را رویش مرتب کرده بودم چشم دوختم. در جای خالی یکی از شیشه ها که شکسته بود، چندتا قوطی کبریت گذاشته بودم که هارمونی‌اش حفظ شود؛  و به زمانی فکر کردم که یکی از سرگرمی هایم جمع کردن قوطی کبریتها با طرحهای مختلف بود. علاوه بر جمع آوری کبریتهای توکلی با طرحهای مختلف، یک سری قوطی کبریت تبلیغاتی داشتم با مقطع مثلث و مستطیل کشیده و مربع که بنظرم خیلی خاص بودند و کله ی گوگردی شان به رنگهای مختلف بود که اصلا نمی‌دانم چه بلایی سرشان آمد. اما کبریت توکلی هنوز پابرجاست و کبریت هایی با طرح اسبی که بالای سرش ستاره دارد تولید می کند. البته قبلا طرحهای خیلی بیشتری داشت؛ شیر دو سر، آهو، کوهی که یک خورشید وسطش است، و خیلی طرح‌های دیگر که به یادشان نمی آورم. فقط یکی که عکس رنگی یک ببر بود و اولین برخوردم اینطور بود که اوه عکس رنگی! چه خفن! و آنرا بریدم و توی دفتر عکسهایم چسباندم. 

یک فکری هم کرده‌بودم که اگر این کلکسیون کبریتهایم را ببرم و نشان صاحب کارخانه بدهم، چه جایزه‌ای دریافت می کنم. و بعد که اطرافیان به حرفم خندیده بودند جعبه هایم را برده بودم و با انها چیزی ساخته بودم که اهمیتشان و رفاقتشان از جلوی چشمم دور نشود. و الان که فکرش را می‌کنم، می‌توانستم مثلا ساختمان کارخانه یا هرجایی که در آن مستقر هستند را با جعبه های کبریت خودشان بسازم و عکسش را برایشان پست کنم. حالا نه در قبال جایزه، همینطوری برای انگیزه. شاید اگر آن کار را ادامه می‌دادم و با قوطی کبریت خانه های بیشتری می ساختم، الان مجبور نبودم قوطی کبریتهایی به اسم خانه برای ملت طراحی کنم.

چون یک روز رسید که تمام کلکسیون قوطی کبریتم _به جز آنهایی که خاص تر بودند_ را در کیسه مچاله کردم و توی سطل انداختم و تا مدت زیادی هم دست به کبریت نزدم. دلیلش را به طور واضح به خاطر نمی‌آورم، احتمالا به قضیه ی آتش زدن رختخوابها توسط دایی یا سوختن دست خودم در حین درست کردن دسته‌ی پلاستیکی آبمیوه‌گیری مربوط می‌شد. به هرحال من از رفقایم صدمه خورده بودم و حتی آن زمان هم این اخلاق مسخره ام را داشتم. این اخلاق فرصت ندادن به کسی و دور ریختن رفاقت بعد از یک اشتباه. البته چندسالی میشود که روی خودم کار کرده ام و به کسانی که صمیمیت بیشتری با آنها دارم فرصت دوباره و گاها سه باره می دهم که گاهی موجب پشیمانی ام می شود؛ اما به کیسه کردن قوطی کبریتها و دور ریختنشان فکر می کنم و اینکه نباید چیزی را که به سختی به دست آمده انقدر راحت روانه ی زباله دان تاریخ یا جغرافیا (زباله دان فیزیکی) کرد.

 

  • ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۲۵
  • Tenein
۰۹
بهمن
۹۵

دیدن چهره اش، من را به روزهایی برد که یک دختربچه‌ی خجالتی بودم و هنوز با صورت زمین نخورده‌بودم که جلوی دندانم بپرد؛ و این یعنی خیلی سال قبل. 

آن روز او به مدرسه مان آمده بود تا به بچه ها  نحوه ی استفاده از کپسول آتش نشانی را یاد بدهد، و از جمع یک داوطلب خواست. من طبق عادت و شاید هم نیازم برای مخفی شدن و دیده نشدن، خودم را پشت نفر جلویی مچاله کردم که چشمش به من نیوفتد، اما افتاد و صدایم کرد. می‌خواستم خودم را به نشنیدن بزنم اما وقتی تمام صورت ها و چشمهای صورت ها به طرف من برگشت، فهمیدم که هیچ راه دررویی نیست.

آرام از جایم بلند شدم، در حالی‌که نفسم حبس شده بود و صدای قلبم را می‌شنیدم به طرفش رفتم. 

کلاه زرد را روی سرم گذاشت و کپسول قرمز را به سمتم گرفت، و آن را طوری نگه داشت که من بدون اینکه سنگین و سخت باشد  بتوانم از آن استفاده کنم. قبل از آن در یک ظرف استانبولی آتشی که من می‌بایست خاموش کنم را روشن کرده‌بود. شعله‌های آتش جلوی چشمانم با پیچ و تاب دود می شدند و به هوا می رفتند و من وحشت کرده بودم. 

قلبم آنقدر محکم می‌زد که فکر می‌کنم او هم صدایش را شنید. آرام در گوشم گفت، نفس عمییق بکش. دخترا شیییرن. محکم باش...

اتفاقات بعدی را درست یادم نیست، فقط اینکه آتش را خاموش کردم و تا آخر آن روز کلمه ای با کسی حرف نزدم. انگار تجربه ای که بدست آورده بودم فراتر از سن و روحم بود و نمی توانستم هضمش کنم. حتی نمی توانستم بفهمم که چیست.

 

امروز بعد از ۱۶ سال، دوباره او را دیدم، و به این فکر کردم که شاید این اتفاق از نظر دیگران خیلی بزرگ و مهم نباشد؛ اما برای آن بچه‌ی گریزان از جمع، شاید خیلی خیلی موثر بود و حس کردم از این جهت چیزهایی را به او میدونم.


سوز سرما نوک بینی ام را گزید و وقتی به خودم آمدم متوجه شدم نیم ساعتی می‌شود که به عکس حجله‌ی جلوی ایستگاه آتش نشانی زل زده ام، و به اسم شهید....



  • ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۳۹
  • Tenein
۱۵
دی
۹۵

از برای فرار از هوای یخبندان اتاق خزیده ام زیر پتو و فقط چشمهایم بیرون مانده.

مانده به سقف سفید بالای سرم با آن گچبری دم دستی ساده‌اش, و چند ترک ریز که از شاهکارهای جناب همسایه بالایی است.

زنده بودنم و بیدار بودنم یک حس خاص سورئالی دارد, مثل وقت‌هایی که دارد خیلی خیلی خیلی به آدم خوش می‌گذرد‌، و آن وسط یکهو فلسفه بافی‌اش می گیرد که: واقعا؟ یعنی من زنده و بیدارم و این اتفاق‌ها دارد برای من می‌افتد؟

بعد به دستهایش نگاه می‌کند و انگشت‎هایش را تکان می‌دهد و اشیاء را لمس می‌کند تا ببیند دستش از آنها رد می شود یا نه.

ساعاتی پیش، روی صندلی عقب آخرین تاکسی نشسته بودم و بدون اینکه بخواهم و اصلا حواسم باشد، چشمانم روی فر خوردگی یواش پشت موی فرد جلویی قفل شده بود، و فکر می‌کردم اگر من الان مرده باشم چه؟

تمام آدم‌ها از مرگ می‌ترسند، از رفتن و تبدیل نشدن به آدم آرزوهایشان . از اینکه لحظه‌ی آخر چشمشان به یک جایی نگاه کند و دستشان بخواندش و به سمتش دراز باشد.

می ترسند و میدانند که نباید بترسند اما باز می ترسند. چون دیده‌اند. آدمها را دیده‌اند که چشمشان به یک‌جا ثابت مانده، و دستشان به آن سو دراز شده و قبل از اینکه به آن برسد، آخرین رمقی که درش بوده تمام شده و دست، در همان حالت روی زمین افتاده.

و همان صدای روی زمین افتادن دست، از ترسناک‌ترین صداهای دنیاست.


یاد دیالوگی می افتم که یادم نیست کی و کجا شنیدم، اما در آن سکانس یک نفر داشت می مرد و یک نفر دیگر داشت به او امید می داد. شخص زخمی با لبخندی گفت، مرگ که سخت نیست. زندگی کردن سخت است.

خواستم بگویم اینها همه اش برای فیلم‌هاست. برای آدم خوبه هاست.  ما آدمهای عادی می ترسیم. ما آدم‌های عادی هر چقدر هم که از بدی و ظالم بودن دنیا لاف بزنیم باز هم می ترسیم. از نبودن. نبودن از نظر فیزیکی و نبودن در خاطر آدم ها.

بعد به این فکر می‌کنم که واقعا ترجیح میدهم به جای اینکه در خاطر ملت بمانم، به یکی از خواسته‌های بزرگم برسم. اما آخر همان خواسته‌های بزرگ چیست؟ آنهایی که به تمااام خواسته‌های زندگی شان رسیده اند کجا هستند؟

اصلا مگر آرزوهای آدمی انتها هم دارد؟

باز به ترک‌های ریز سقف چشم می دوزم، و فکر می کنم که احتمالا من 9999999999999999999999999999999999999999999999999999999 نفری هستم که در جهان هستی به این جملات فکر می کند.... 


  • ۱۵ دی ۹۵ ، ۱۶:۵۶
  • Tenein
۱۲
آبان
۹۵


داشت از عشق بی شائبه اش به باقالی و بلال می گفت و دنبال گوشی اش می گشت. چند دقیقه پیش صدای دلنگ دلنگ اس ام اسش بلند شده بود و پسرش را فرستاده بود که برود و کیفش را بیاورد. پسرک مثل همیشه به آنی رفته و برگشته و جایزه خواسته بود و گونه ی چپش محکم بوسیده شده بود.

بلاخره گوشی که روزی طوسی رنگ بود و حالا تقریبا سیاه شده بود پیدا شد و او با لبخند بزرگی که همچنان از قضیه ی باقالی و بلال روی لب داشت قفلش را باز کرد، اما ثانیه ای بعد لبخند روی لبش ماسید و با رنگ پریده سعی کرد به کسی زنگ بزند. من که شستم خبردار شده بود پسرک را به بهانه ی نوشتن مشق به اتاق بردم تا صدای گریه ی مادرش را نشنود، و چندساعتی با هر حربه ای که می توانستم سرگرمش کردم تا متوجه نبودش نشود. کمی دیکته نوشت و برایش زیر هر صفحه از دفترش چیزی کشیدم، یک تانک کشیدم و یک جوانه ی کوچک و ریزعلی خواجوی را، که مشعل به دست داشت تلاش می کرد جلوی قطار را بگیرد و نمی دانم چرا یک لباس سفید هم به تن داشت. به پسرک گفتم زمان ما ریزعلی خواجوی واقعا لباسش را آتش زده بود؛ و به این فکر کردم که چطور می شود بعضی واقعیات را صاف و پوست کنده به یک بچه توضیح داد. او چیزی از حرفم نفهمید و پرسید قطارها چه رنگی اند.

فردای آن روز،پسرک به شکم روی زمین دراز کشیده بود و سرش را کرده بود توی قبر؛ و به هیچکدام از هشدار ها و تهدید ها هم واکنشی نشان نمی داد. برادر کوچکش هم به پیروی از او کنار قبر چمباتمه زده بود و داشت حجم سفیدی را نگاه می کرد که می گفتند پدربزرگش است. چندتن از جماعت عزادار سعی کردند بچه ها را از کنار قبر دور کنند، اما بعد از جیغ و مقاومت آنها، به حال خود رهایشان کردند. پسرها گفته بودند که می خواهند در تونلی را که آدمهای سفید پوش شبها باز می کنند و از راه آن به مجالسی که مخصوص سفیدپوشهاست می روند را ببینند. و بعد پسرک داد زده بود: بابا بزرگ، به خاله بگو دفعه ی آخری که برایش قرص بردم جایزه ام را فراموش کرد...

 

  • ۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۱
  • Tenein
۲۸
ارديبهشت
۹۵

..خرچنگ زیبا بود.

شبیه سنگ‌های جادویی هری پاتر یا یکی از همان فیلم‌های تخیلی که درشان سنگ‌های زیبا با قدرت‌های عجیب در گردن آدم‌های خاص زنجیر می‌شوند. بعدها فهمیدم که خرچنگ سالها پیش مرده, و این رگه‌های مرموز زیبا که در میانشان یک قلب تپنده روشن وجود دارد, در واقع حاصل انفجار یک سوپرنووا بوده است.


این را سرخپوست‌ها گفته‌اند.

آنها دیده‌اند که چیزی در آسمان منفجر شده‌‌‌، و نسل به نسل داستانش را برای بچه‌هایشان تعریف کرده‌اند.

سال‌ها بعد, شارل مسیه درحالی‌که به دنبال ستاره‌ی هالی می‌گشت، به‌طور اتفاقی گوی مه‌آلودی را دید و نامش را M1 (مسیه 1) گذاشت. سحابی خرچنگ (crab Nebula).

خرچنگی که نزدیک شاخ یک گاو خشمگین چشم قرمز (Taurus) زندگی می کند و قلبی روشن و تپنده دارد.


همان گاوی که در افسانه های بابلی، به خواهش«ایشتار» الهه عشق بابل، از آسمان به زمین آمد تا قهرمان افسانه ای گیلگمش را که به ندای عشق او پاسخ رد داده بود ، نابود سازد... در افسانه های مصری خورشید تابستان را روی شاخهایش بلند می کند و در افسانه های یونانی, زئوس به هیبت آن در می آید و دختر اگنور را که "اروپا" نام داشت می دزدد و به جزیره ی کرت می‌برد.


گاو خشمگین، با چشم سرخش الدبران از آن بالا انسان‌ها را نگاه می‌کند که طی قرون برایش داستان‌ها و افسانه‌ها ساخته‌اند و می‌سازند؛ و کاش بداند که سال‌ها پیش، درست زمانی که خورشید را روی شاخهایش نگه داشته بود، من به دنیا آمدم...

  • ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۵۲
  • Tenein