الدبران

۲۵
آبان
۹۷

دانش آموز راهنمایی که بودم، مدرسه‌مان کتابخانه‌ی درست حسابی نداشت. تعدادمان خیلی کم بود و بچه‌ها خیلی از کتاب‌خوانی استقبال نمی‌کردند، بنابراین مدرسه لزومی نمی‌دید کتابها را تقویت کند یا کسی را به عنوان مسئول  استخدام کند، یا حتی جایی را به آن اختصاص بدهد و کتابخانه‌ی ما، محدود می‌شد به یک قفسه‌ی سرتاسری در یکی از دیوارهای نمازخانه، که بیشتر کتابهایش را هم کتب مذهبی تشکیل می‌دادند. درِ همان اتاق هم عموماً قفل بود چون بچه‌ها به نماز خواندن هم تمایل نداشتند و اگر کسی می‌خواست نماز بخواند، باید کلید را از خانم ناظم می‌گرفت و بعد از تمام شدن کارش، آن را بر می‌گرداند. 

در مورد کتابها چیزی نمی‌گفتند، چند بار خواستم بپرسم که می‌توانم از آنها استفاده کنم؟ مسلماً مشکلی نبود و کتابها اصلا برای همین آنجا بودند، اما راستش حس استرسی که بی‌وقفه خواندن و تمام کردن آن طی یکی دو روز به من می‌داد را دوست داشتم و نمی‌خواستم  آن را از دست بدهم. یکی از کتابهایی در آن زیرزمین با ولع خواندم، سه گانه‌ی "در جستجوی دلتورا بود. هر روز در همان ساعت نماز که وقت بود، بعد نماز چند صفحه از کتاب را می‌خواندم و دوباره فردا... 

یک چشمم به صفحات کتاب بود و یک چشمم به پنجره‌ی کوچک زیرزمین، که یک نفر بی‌هوا نیاید و مچم را بگیرد. فکرش را بکنید. آدم یاد قرون وسطی می‌افتد که کتاب خوندن جرم بود و آدمها باید در پستوهای خانه‌شان کتاب می‌خواندند. گاهی اوقات در حین کتاب خواندن، تخیلم به کار می‌افتاد و خودم را در آن دوره و شرایط تصور می‌کردم، در حالی که کتاب به دست، در زیرزمین تاریک و نمور خانه‌ام می لرزیدم و با انگشتان سرد و لرزان، کتاب را ورق می‌زدم. بعد ناگهان چند تن از ماموران حکومتی نا غافل به خانه‌ام حمله می‌کردند و بعد از کشف زیرزمین و کتابخانه‌ی مخفی‌ام، من را کشان کشان نزد پادشاه می‌بردند و او در آستانه ی اعدام کردنم، نظرش عوض می‌شد و یک شغل سخت به من واگذار می‌کرد. مثلاً باید تمام بخاری‌ها و کوره‌ها و اجاق‌ها را تمیز می‌کردم یا نظافت اسطبل را به عهده‌ام می‌گذاشتند. صبح تا شب سخت کار می‌کردم و یک غذای بخور و نمیری جلویم می‌گذاشتند که معمولا ته مانده‌ی غذاهای وعده‌ی قبل بود و کلی پشه و مگس رویش نشسته بود. در اینجا عموماً با احساس تهوع یا صدای پا به خودم می‌آمدم و یادم می‌افتاد که نیم ساعت است اینجا نشسته‌ام و احتمالا کلاسم هم شروع شده است. 

وقتهایی که زینب هم همراه من به زیرزمین می‌آمد را دوست نداشتم. نمی‌توانستم خیالبافی کنم چون مادرم همیشه می‌گفت وقتی در حال خیالبافی هستی، دهانت باز می‌ماند؛ و خب اصلاً دلم نمی‌خواست زینب من را در آن حالات ببیند. و اینکه معمولاً کارمان به حرف زدن می‌کشید و دیگر کتاب هم نمی‌شد خواند. 

یکبار در میان تخیلاتم، دختری را خلق کرده بودم که به جای خون، در رگهایش طلا جاری بود. نامادری‌اش هر روز به بهانه‌ای او را کتک می‌زد و زخمی می‌کرد تا  کمی طلا جمع کند و به مرور، به ثروتمندترین آدم شهر تبدیل شد. در حالی که دخترک روز به روز ضعیفتر می‌شد. دختر از عادی نبودنش خبر نداشت، تا اینکه یک روز در میدان شهر زمین خورد و زمانی که از جایش بلند شد، مردم دور او جمع شدند و با شگفتی، آرنج و گونه‌ی زراندود او را بررسی کردند. دخترک فردای آن روز پیش جادوگر شهر رفت و از او خواست چیزی به او بدهد تا مانند بقیه شود. به محض اینکه دخترک معجون را سرکشید، نه تنها طلای درون رگهایش، بلکه تمام طلاهایی که نامادری‌اش انبار کرده بود، گردنبند و انگشتر و هرچیزی که از آن طلا ساخته شده بود مبدل به خون شد، خونی که هیچ چیزی نمی‌توانست آن را پاک کند.

دخترک به خانه رفت، اما زیاد دوام نیاورد و روز بعد جان سپرد. نامادری ماند و دستهایی که تا ابد به خون دخترک آلوده شده بود... 

 

این داستان را هرگز جایی ننوشتم، اصلا نمی‌دانم چطور یادم آمد. تنها چیزی که از آن به خاطر داشتم این بود که مدت زیادی به دنبال اسم برای داستان بودم که اسم مناسبی پیدا نکردم و داستان هم کم‌کم فراموش شد. این مورد یکی از نمونه های بارز این است که من حتی از دوران طفولیت هم همواره مشکل انتخاب اسم داشتم و اینکه چرا به نظرم نرسید که آن دختر، می‌توانست از اهالی خورشید باشد (چیزی شبیه داستان پرنسس کاگویا) و آن را پرورش بدهم؟ 

بله بچه‌ها. به این دلیل که در همان مرحله‌ی انتخاب اسم ماندم و مردم. مثل همیشه، گیر کردن در فرع موضوع و جزئیات. 

کاش آن جادوگر چیزی هم برای من داشت، کاش حداقل این بار را تسلیم فرعیات نشوم..


  • ۲۵ آبان ۹۷ ، ۰۵:۰۷
  • Tenein
۲۶
مهر
۹۷

من هیچ وقت آدم "کلاس برو"ای نبوده‌ام. 

عموما در زندگی‌ام سعی کردم به هر نحوی که شده و تا جایی که می‌توانم، چیزها را خودم یاد بگیرم؛ که بیشتر افراد این را موهبت بزرگی می‌دانند، اما من فقط به 60% آن مفتخرم، چون در 40% بقیه، دلایلی چون تنبلی و بی‌حوصلگی نهفته است. گرچه چیزهایی وجود دارند که آدم نمی‌تواند خودش در خانه یاد بگیرد یا انجام بدهد، مثلا نمی‌شود در خانه ورزش‌های رزمی یاد گرفت، سنگ تراش داد یا سفالگری (با چرخ) کرد. 

به هر حال، من با تمام کلاس نرو بودنم، مجبور به غلبه بر آن 40% شدم تا بتوانم فعالیت‌های بالا و چند فعالیت دیگر را انجام بدهم. .به غیر از این موارد، من طی دو دوره در دو موسسه‌ی زبان متفاوت ثبت نام کردم، بار اول 9 یا 10 سال داشتم و بار دوم _فکر می‌کنم_ 16 سال، که بار دوم بعد از گذراندن یک ترم، تصمیم گرفتم برای همیشه دور کلاس‌های زبان را خط بکشم.

می‌خواهم از بار اول بگویم. 

اواسط دوران دبستان بودم که متوجه شدم علاقه‌ی زیادی به بلغور کردن شعرهایی دارم که در کارتون‌ها می‌خوانند. با پدر و مادرم صحبت کردم و گفتم که دلم می‌خواهد انگلیسی یاد بگیرم، موفق به راضی کردنشان شدم و یک روز، همراه بابا برای ثبت نام به موسسه‌ی ملی  خیابان ولیعصر رفتیم و مدتی بعد، من اولین ترمم را شروع کردم. هر روز بعد از مدرسه، تا خانه می‌دویدم و کمی بعد، مامان داداشه‌ی چند ماهه را داخل کالسکه می‌گذاشت و تا سر خیابان می‌آمد تا من را سوار تاکسی کند.  بعد با ذوق خودم را به ساختمان بسیار قدیمی که گوشه‌ی تابلوی سفیدش شکسته بود می‌رساندم،  از راهروی تنگ و پله های بلندش عبور می‌کردم و در یکی از کلاس‌های کوچکش می نشستم. آن ساختمان کثیف قدیمی، برای من بهترین جای دنیا بود.

کتابهایمان Concord  نام داشت که در 5 جلد، و هر جلد در یک ترم تدریس می‌شد. کتاب آخر یعنی کنکورد 5، یک کتاب صورتی بزرگ بود که رویش عکس چند بالون داشت و آخرین کتاب سطح قبل از مبتدی بود. آن کتاب هر روز _حتی روزهایی که کلاس نداشتم_ داخل کیف مدرسه‌ام بود و لحظه شماری می‌کردم که تمام شود و ترم بعدی، یعنی ترم 1 را شروع کنم؛ اتفاقی که به مدد شرایط، هرگز نیوفتاد و سال‌ها آرزویش به دلم ماند. کتاب صورتی را سال‌های سال نگه داشته بودم که اگر شرایط بر وفق مراد پیش رفت، بتوانم پی‌اش را بگیرم و مجبور نباشم از صفر شروع کنم؛ اما کتاب صورتی، همچنان گوشه‌ی کمد ماند و بعد به انباری منتقل شد ومدت زیادی پیدایش نبود. چند روز پیش مامان کتاب‌های قدیمی من و داداشه را آورده بود تا از بین آنها، به دردبخورهایشان را جدا کنیم و برای بچه‌های بشاگرد بفرستیم، و من در بین آنها چشمم به  کتاب صورتی  که رویش عکس بالون بود افتاد. آن را برداشتم و ورق زدم؛ یک کتاب بچگانه با کاغذ کاهی رنگ و تصاویر ساده بود که حتی رنگ هم نداشتند، اما انگار لابلای صفحاتش، پر از خاطرات و آرزوهای یک بچه‌ی پنجم دبستانی بود.  به این فکر کردم که ممکن است این کتاب ساده، بچه‌ی دیگری را خوشحال کند؟ مامان گفت نگهش دارم اما به دلیلی دلم نمی‌خواست این کار را بکنم. این کتاب و خاطراتی که 17 سال لابلای آن مانده بودند، نماد جالبی برای من نبود. نمی‌دانم من شرمنده‌ی او بودم یا او شرمنده‌ی من، به هرحال دلم نمی‌خواست جلوی چشمم باشد و آن را داخل کارتن کتاب‌های عازم سفر گذاشتم. 

فکر کردم نکند پشیمان شوم؟ به هرحال این کتاب فقط یادآور نرسیدن‌ها و ناکامی‌ها نیست؛ و خاطرات شیرینی را هم به یادم می‌آورد. روزهایی که خیابان پردرخت ولیعصر را گز می‌کردم، مجله‌ی دوست که هر پنجشنبه از دکه‌ی نزدیک موسسه می‌خریدم، کتاب‌فروشی نشر باغ، ساندویچ‌های کالباس دزدکی، کاپشن آبی‌ام، کلاسور پلاستیکی صورتی که دو گوشه‌ی آن کش می‌افتاد، سفارتی که می‌ترسیدم از جلوی آن عبور کنم، و تمام خاطرات مبهمی که از آن دوران به یاد می‌آوردم از جلوی چشمم گذشتند. اما نه.. کتاب‌ها و مغازه‌ها و موسسه هم که به تاریخ بپیوندند، خیابان ولیعصر هنوز سرجایش هست و سرجایش می‌ماند و خاطراتم را زنده نگه می‌دارد. دیدگاه جدیدم این است که تا جایی که می‌توانم به چیزهای کوچک و خرده‌ریزها تکیه نکنم و چیزهایم را به آنها نسپارم؛ خواه خاطراتم باشد، یا عزیزانم یا هرچیز دیگری که مالکش هستم. کتاب صورتی هم رسالتش را درباره‌ی من انجام داده، کاش برود و به بچه‌های آن روستا هم چیزهایی بیاموزد و کاش، برایشان نماد "رسیدن" باشد... 



  • ۲۶ مهر ۹۷ ، ۱۲:۰۴
  • Tenein
۳۰
شهریور
۹۷

جلوتر از من  راه می‌رفت، آرام آرام.  دقایقی ایستاد تا چادرش را صاف کند. از کنارش رد شدم و تقریبا باهم جلوی در خانه رسیدیم. تا من بخواهم فکر کنم که دلم چای می‌خواهد یا نه، او از در وارد شده بود. حیاط را تا پارکینگ موکت کرده بودند، که اگر ظرفیت خانه و پارکینگ تکمیل شد، باقی مهمانان همانجا توی حیاط بنشینند. تصمیم گرفتم: دلم چای نمی‌خواست. کفش‌هایم را درآوردم، او هم کفش‌هایش را درآورد و "یا الله"گویان قدم روی موکت گذاشت. آرام آرام راه می‌رفت. پرسیدم کمک نمی‌خواهد؟  دستش را گرفتم و به طرف خانه بردم. در مجلس کنار من نشست. برایش آب آوردم و برایم دعای خیر کرد. چشم گرداندم به دنبال مامان، اما او را پیدا نکردم. تا آخر مجلس، همانجا ماندگار شدم و زمزمه‌های پیرزن، دلم را آتش زد..

مدتی بعد که عزاداری تمام شد، گفتم اگر عجله ندارد، بمانیم تا کمی خلوت‌تر شود. گفت :"برایم فرقی ندارد. کسی در خانه منتظرم نیست".

کمی که گذشت، از در خانه بیرون رفتیم. قدم‌هایش سریع‌تر شده بودند؛ انگار که چیز خوشایندی جلوی در منتظرمان باشد. مامان که مدتی پیش من را پیدا کرده بود و به ما ملحق شده بود، گفت که می‌رود جلوی در تا من برسم. هنوز افرادی توی حیاط نشسته بودند و احتمالا منتظر کسی بودند. از کنارشان رد شدیم و حدود 15 قدمی در، ناگهان پیرزن لرزید و روی زمین افتاد....

نفسم بند آمده بود، نفهمیدم چطور داد زدم کمکککک! 

نمی‌دانستم باید چه کار کنم، صرفا با بهت به پیرزن بیهوش نگاه می‌کردم. مردم دوره‌مان کرده بودند که صدای دختری که جمعیت را می‌شکافت، به گوش رسید:" اجازه بدهید. من پرستارم".

دختر بالای سر پیرزن رسید و نبضش را گرفت. نفس عمیقی کشید و به سمت من برگشت:"شما دخترش هستید؟ نوه اش؟" 

سرم را به نشانه‌ی منفی تکان دادم و با صدایی که برای خودم هم غریبه بود، گفتم او را نمی‌شناسم. 

از جایش بلند شد و گفت:" مرده. الان برای آمبولانس تماس می‌گیرم".

کسی از میان جمعیت گفت:" ببینید توی کیفش نام و نشانی از خانواده اش نیست؟"

آدم‌های اطرافم در تکاپو بودند اما من خشکم زده بود. به پیرزن زل زده بودم و صدای دختر در سرم تکرار می‌شد: "مرده"

به دست‌هایم نگاه کردم که تا دقایقی پیش، در دست او بود. تابه حال در عمرم یک جنازه ندیده بودم. چقدر آرام بود. انگار به چیزی که برای رسیدن به آن عجله داشت، رسیده بود. دستی که مال مامان بود، منِ بهت‌زده را از میان جمعیت بیرون کشید و با خودش از در بیرون برد. با لحن اعتراض آمیز چیزهایی می‌گفت که نمی‌شنیدم. احتمالا داشت من را بابت ایستادن بی‌مورد بالای سر یک جنازه ملامت می‌کرد؛ چون به هرحال مادرم است و می‌داند که من در مواجهه با چنین موقعیتهایی، چه بلایی سرم می‌آید. 

به خانه که رسیدیم، تا چندساعت حرف نمی‌زدم. فقط به دست‌هایم نگاه می‌کردم و صدای دختر در سرم تکرار می‌شد: "مرده... مرده...  به خانواده‌اش زنگ بزنید... خانواده‌اش...."

مامان اما از وقتی که از در آن خانه بیرون رفتیم، مدام داشت حرف می‌زد. می‌گفت :"حتما آدم خیلی خوبی بوده که در مجلس عزای امام حسین مرده. آن هم در چنین روزی. خوش به حالش. خوش به حالش...." دلم می‌خواست مامان حرف نزند، دلم سکوت می‌خواست، اما زبانم اصلا تکان نمی‌خورد. شاید هم کلمه‌ی مناسبی در مغزم نبود که بر آن جاری کنم. فقط یک کلمه: "مرده".

به خودم فشار آوردم که حرف بزنم، اما هرچه بیشتر تلاش می‌کردم، احساس عجز بیشتری پیدا می‌کردم. یک لحظه حس کردم صورتم داغ شده و لحظه‌ای بعد، داشتم بلند بلند گریه می‌کردم و چیزهایی می‌گفتم. "مگر می‌شود آدم به این راحتی بمیرد؟ داشت در کنارم راه می‌رفت. دست من را گرفته بود و داشت در کنارم راه می‌رفت. مگر می‌شود..."

مامان همچنان چیزهایی می‌گفت که نمی‌شنیدم. یاد روزی افتادم که خبر تصادف مریم را آوردند: "دندان پزشکی آن سمت خیابان بود.می‌خواسته ازخیابان رد شود..."   

مامان یک لیوان حاوی یک نوشیدنی شیرین برایم آورد که نتوانستم بیشتر از یک قلپ از آن بخورم. صداهای توی سرم راحتم نمی‌گذاشتند :"مرده... مگر می‌شود آدم انقدر راحت بمیرد؟... چند دقیقه پیش دستش توی دستم بود...."

دلم می‌خواست دراز بکشم. همانجا وسط هال دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم؛ به این فکر کردم که جلوی آن در، چه در انتظار من خواهد بود؟ آیا برای رسیدن به آن، به قدم‌هایم سرعت می‌دهم یا پاهایم را به زمین می‌کشم و آرزو می‌کنم که هرگز به آنجا نرسم؟ 

این را فقط خدا می‌داند...


  • ۳۰ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۵۳
  • Tenein
۱۷
تیر
۹۷

حضور تربچه وسط سبد سبزی خوردن، یحتمل یکی از بزرگترین تضادهای دم دستی است که آدم شاید هر روزآن‌ را می‌بیند و رد می‌شود و گاهی هم توجهش را جلب می‌کند. اگر از نظر رنگ بررسی کنیم، تربچه و سبزی‌های دیگر رنگهای متضاد و در عین حال مکمل دارند و اوج جلوه و سرزندگی‌شان وقتی است که در کنار هم باشند. سبزیهای خوردنی عموما با شکل ظاهری درخت که تقریباً عمودی و رو به بالاست رشد می‌کنند و رشد تربچه دقیقا به صورت عکس آنها است. 

اما تضاد واقعی در سبد سبزی که به چشم نمی آید، وجود نعناست. 
نعنا یک گیاه  علفی و ریزوم‌دار است که ریشه اش به صورت افقی رشد کرده،ساقه اش در خاک قرار می‌گیرد و برگهایش خارج از خاک است. ریزوم ریشه‌های فرعی گیاه است و در فاصله‌های میانی ریشه اصلی گیاه می‌روید. برخلاف ریشه اصلی درخت که رو به زمین در دل خاک در یک جهت خاص سیر می‌کند، ریزوم به هر سو سَرک می‌کشد و روی خاک در جهات گوناگون پیش می‌رود. ژیل دلوز فیلسوف فرانسوی این اصطلاح را از زیست شناسی وارد فلسفه می‌کند و یک مفهوم فلسفی با آن می‌سازد:

،، با توجه به اینکه شکل ظاهری درخت (که تقریباً عمودی و رو به بالا است) و ریزوم (که افقی و دراز کشیده روی خاک به هرسو پیش می‌رود)،ما دو جور نحوه تفکر داریم. تفکر ریزومی و تفکر درختی و این دو با هم بکلی متفاوتند. تفکر ریزومی، فضاها و ارتباطات افقی و چندگانه و همه جانبه را تداعی می‌کند اما تفکر درختی با ارتباطات خطی و عمودی و گوش به فرمان سر و کار دارد.
درخت، انتساب است؛ اما ریزوم ارتباط است، فقط ارتباط..
تفکر درختی نمایانگر فلسفهِ ی بودن (و درجازدن) است حال آنکه تفکر ریزومی، پویا و متکثر بوده و در آن از مرزبندی‌های تفکر خطی خبری نیست.
نگاه ریزومی ضد تمرکز و نظم معمول است و زندگی ایلیاتی و کوچ دائمی کولیان را که با محدودیت و سکون نمی‌سازند، تداعی می‌کند.
ریزوم فاقد مرکز و رده بندی، عاری از دلالت و بدون راهبر است و برخلاف درخت به طور نامحدود گسترش می‌یابد و قادر است فعل بودن را به چالش گرفته و «شدن» را به نمایش بگذارد.

درخت تحمیل کننده فعل «بودن» است، اما بافت ریزوم، سمبل «شدن» و عطف و ربط است...،،


پس شاید یک دسته نعنا در ظاهر فرق زیادی با یک دسته جعفری نداشته باشد، اما در زیر خاک، ریشه ی عمودی و هویج مانند جعفری با ریشه‌ی ریزوم‌دار نعنا به شدت در تضاد است. چند روز پیش که مصاحبه‌ای از یک آدم موفق می‌دیدم، به این فکر کردم که من و او شاید در ظاهر شباهت‌هایی داشته باشیم _هردومان انسان باشیم مثلا_ اما در عمق... در زیر خاک... من چه هستم و او چه...


  • Tenein
۱۳
تیر
۹۷

بابا زیر ماه شب دوم شوال، نماز می خواند. به جز صدای او و جیرجیرکها و صداهای موهوم شهر که کم کم به خاموشی می رفت، فقط صدای باد بود. باد بی سوز و ملس بود، روی صورتم که حس کردم نور زرد خیابان سمت راست، نور قرمز هتل روبرو و سایه ی سیاه شب رویش پرچم آلمان ساخته اند، آرام کشیده می شد و میرفت. وقتی بندوبساطمان را به پشت بام آوردیم، فکر کردم که قرار است چند ساعتی زیر آسمان روستا ستاره ها را تماشا کنم، اما مه حتی کوهها و تپه ها و قلعه ی تاریخی روی تپه را هم تار کرده بود. این ماه نازک و ستاره ی قطبی هم خیلی زورشان زیاد بوده که توانسته بودند خودی بنمایانند.

خنکی نرم باد، صدای جیرجیرکها، ماه نو و کوه مه گرفته در یک لحظه با من در زمان متوقف شدند و حس کردم نفسم از اینهمه زیبایی بالا نمی آید. حس عجیبی بود، کمی شبیه آن حسی که هنگام نوازش گلبرگهای آن گل سفید عجیب داشتم و کاملا در تضاد با حس خفگی و تنفر وسط بازارچه. دمنوش نعنا فلفلی را توی دستهایم گفتم تا کمی انگشتانم را گرم کند، با اینکه دلم نمی آمد زحمات باد که اینهمه دورم چرخیده و دلبری کرده را تباه کنم. کمی از محتویات لیوان خوردم و به آن لحظه ی خاص فکر کردم. و به اینکه از این لحظه ها در زندگی ام زیاد است. مثل صبح که روی تخت دراز کشیده بودم و پشت ساق دستم روی پیشانی ام بود، پرده کنار گوش چپم وول میخورد و از لابلایش باد خنک دلپذیری به گونه ام میخورد. قبلا حتی این چیزها هم حالم را خوب می کرد. اما بعضی اوقات این داروها دیگر اثر ندارند. دیگر نمی توانی خودت را گول بزنی. نمی توانی چیزهای کوچک را برای خودت بولد کنی و از آنها احساس خوشبختی عصاره گیری کنی. وقتی حالت بد است، یعنی بد است . باید قبولش کنی. زمان بدَهی که بگذرد یا اگر می توانی برایش کاری کنی. خود گول زنی و فرار کردن فقط حواس آدم را پرت می کند و یک کاغذ روی صورت مساله می گذارد. آنجا که با یک قضیه، یک مشکل، یک حرف و حتی یک نگاه، باد می زند و آن کاغذ کنار می رود، صورت مساله قویتر و گزنده تر از قبل جلویت ظاهر می شود و باز باید بین فرار کردن یا مبارزه یکی را انتخاب کنی. و فکر کردم، شادی و حال‌خوبشدگی واقعی وقتی است که من یاد بگیرم می توانم از مشکلاتم سپر بسازم، سپری که اول از همه بتواند من را از ضربات خودم به خودم محافظت کند...


  • ۱۳ تیر ۹۷ ، ۲۱:۴۷
  • Tenein
۱۲
خرداد
۹۷

مارال دردانه سوگلی پدربزرگش بود. پدربزرگ مثل قصه‌ها بود؛ مهربان و قصه‌گو با یک عینک بزرگ و دندان‌های مصنوعی. 

آن زمانها هربار عینک پدربزرگ را می‌دید، در دلش آرزو می کرد که زودتر بزرگ شود و عینک بزند. انگار که عینک برایش نماد بزرگ شدن و عاقل شدن باشد. خلاصه یک روز که پدربزرگش خواب بوده،  یواشکی عینک را برمی‌دارد و جایی مخفی می کند؛ و وقتهایی که کسی در خانه نبود، عینک را روی چشمش می‌گذاشته و جلوی آینه ادای پدربزرگ در حین انجام کارها را درمی‌آورده. مثل او راه می رفته، کتاب می‌خونده، حتی مکث هایش بین جملات را عیناً اجرا می کرد. 

از آن طرف، اهالی خانه همگی بسیج شده بودند به دنبال عینک گمشده ی پدر بزرگ، که بدون آن نمی‌توانست درست راه برود و مرتب سکندری می‌خورد. روزها می‌گذرد و بلاخره یک روز مادر مارال درحین تمیز کردن اتاق، عینک را می یابد و از همه می‌خواهد قضیه را به روی بچه نیاورند. آخر داستان هم یک نتیجه ی اخلاقی داشت و یک طوری دخترک را متوجه کارش کردند که خب درست جزئیاتش را به یاد نمی آورم، فقط اینکه اذعان داشت وقتی خودش از 13 سالگی با نمره‌ی چشم 1.5 مجبور شد مرتب عینک بزند، دیگر عینک ابهتش را برایش از دست داد و حتی فکر می‌کند که پدربزرگ بین همان تلوتلو خوردن‌ها و کورمال راه رفتن‌ها نفرینش کرده و این هم مجازاتش است. 


هربار بعد از تعریف کردن این داستان، عینکش را از چشمش برمی‌داشت و با مقنعه اش تمیز می‌کرد، لبخندی می زد و می‌گفت: کاش واقعا مثل او بزرگ و عاقلم می‌کردی... 


  • ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۵۸
  • Tenein
۲۵
ارديبهشت
۹۷

آقای الف، اسم نرم افزار1 را روی تخته نوشت و بعد از توضیح دادن اینکه چقدر برای همگام سازی صدای ضبط شده و ویدئو مناسب است، چند ثانیه مکث کرد و با صدای ناراحتی گفت: " روزی که این نرم افزار را پیدا کردم، تمام ساعت ها و روزها و هفته هایی که برای همگام سازی به صورت دستی وقت صرف کرده بودم، جلوی چشمم آمد و یک جوری شدم. انگار در دنیایی که مردمش از تلفن همراه استفاده می کنند، من هر روز به در خانه ی دوستان و آشنایان می رفتم و شخصا پیامم را می رساندم.

ولی یادتان نرود که همین وقت گذاشتن ها و سختی کشیدنهاست که در طی اش می آموزید و با پیچ و خم کار آشنا می شوید. تکنولوژی کارتان را ساده تر و در وقتتان صرفه جویی می کند، اما مراقب باشید تنبلتان نکند. زمانهایی که وقت آزاد دارید، همگام سازی ها را دستی انجام بدهید تا با مکانیزم صدا و تصویر آشنا شوید."


دیشب که به یکی از دوستان، یک نرم افزار تگ اتوماتیک آهنگ2 معرفی کردم، چیزی در همین حال و هوا گفت؛ و من حرفش را درک کردم و یاد ماجرای بالا افتادم. اینکه خودت دنبال یک چیزی بروی و کشفش کنی و در پی آن، چیزهای دیگری را کشف کنی و در ذهنت ثبت شود کجا، و اینکه فلان نرم افزار  همان کار را حتی بهتر از تو، در کمتر از 1 ثانیه انجام بدهد و بعد همه چیز فراموش شود کجا. 

و تقریبا این در تمام وجوه زندگی نمود دارد، از کوچکترین و کم اهمیت ترین کارها گرفته، تا بزرگترینشان؛ تا روزمره ترینشان. کمتر کسی پیدا می شود که از شستن ظرفها یا لباسها به صورت دستی و آن هم به طور روزمره لذت ببرد، یا دلش بخواهد فلان مسیر طولانی را هر روز پیاده برود، یا ساعتها روی چیزی وقت بگذارد که با یک ماشین یا یک نرم افزار یا هرچیز مصنوع دیگری، در خیلی خیلی کمتر از آن زمان قادر به انجامش است؛ اما گاهی لازم است.  گاهی نیاز داریم به اینکه با پای پیاده پیاممان را برای کسی ببریم؛ تا هم اهمیت کارمان برای خودمان بیشتر شود، هم راههایی که در حالت عادی بدون توجه به آنها صرفا عبور می کنیم را بهتر بشناسیم و چیزهای جدیدی را کشف کنیم. 

در دوران مدرسه، از معلم های ریاضی و فیزیک آنهایی که مهربانتر بودند، به کسانی که در برگه ی امتحان راه حل را درست می نوشتند حتی اگر جواب آخرشان غلط بود هم نصف نمره را می دادند. به هرحال "جواب آخر صحیح" چیزی است که همه می خواهند، اما مسیری که برای رسیدن به آن طی می شود آن را لذت بخش می کند. 



1. PluralEyes

2. Picard


  • ۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۵۹
  • Tenein
۲۰
ارديبهشت
۹۷

"من در این خانه به دنیا آمده‌ام؛ پدربزرگم همینجا در گوشم اذان گفت، در همین محل عاشق شدم، در همین خانه  ازدواج کرده‌ام و مادرم نوزادان مرده‌مان را درون همین باغچه چال کرده. بچه‌هایمان در این کوچه‌ها فوتبال بازی کرده‌اند و در همین خانه برایشان مراسم گرفتیم و نوه‌هایم..."


فریاد های پیرمرد توجه رهگذران را جلب می‌کرد؛ اندکی می‌ایستادند، بعضی‌ها نگاه ترحم انگیزی  نثارش می‌کردند و به راهشان ادامه می دادند. مرد جوانی به سمت پیرمرد دوید:

- بابا بیا برویم. اینجا دیگر مال ما نیست..

- مگر می‌شود؟ اصلا چطور می‌تواند مال ما نباشد؟؟ من در این خانه به دنیا آمده‌ام. همینجا ازدواج کرده‌ام و مادرم نوزادان مرده‌مان را... 


مرد جوان، پیرمرد را به دنبال خودش کشید و پیرمرد با هر قدم، سرش را به سمت خانه بر می‌گرداند؛ آنقدر که خانه در پیچ کوچه گم شد. کلمات با صدای ضعیف و خفه ای از گلوی پیرمرد بیرون آمد:" اصلا چطور می تواند مال ما نباشد..."


  • ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۰۰
  • Tenein
۲۲
اسفند
۹۶

صدای کوبیده شدن آهن پنجره آن هم این موقع صبح، یادم آورد که آقایی که برای تمیز کردن پنجره ها آمده حالا اینجاست.

لعنت. قرار بود قبل از آمدنش بیدار شوم و کارهایم را بکنم. چیزی بخورم و بعد لپ تاپ و اینهایم را جمع کنم و همراه بقیه ی خرت و پرتها، بروم و درسلول 2 بساط کنم(بابا من و امیر را زندانی 1 و زندانی 2 صدا می‌زند و اتاقهایمان را سلول 1 و سلول 2). بعد یک جای خالی در اتاق امیر پیدا کنم و چندساعتی آنجا بمانم تا کارش تمام شود. 

الان وسط رختخوابها و پشتی ها و کمدها و کتابها و اینها و دقیقا زیر پنجره نشسته ام به حالت سگ لرز، و دارم کتابهایش را نگاه می کنم. یادگیری بی تلاش. یادگیری انگلیسی از طریق فارسی. شناسایی و شکار جاسوس.  یک بچه ی 16 ساله چرا باید از این کتابها بخواند؟ 

و بعد دیدم بعضی از کتابها، برای خودم بوده. برای نوجوانی خودم. یک کتاب هزار صفحه ای  بدون جذابیت راجع‌به زندگی خشایارشا مثلا. یا کتاب دیگری مربوط به فلان پادشاه مصر. یا تاریخ فلسفه ی برایان مگی. به این فکر کردم که ما یک چیزمان می‌شود. یک نوجوان 16 ساله باید هری پاتر بخواند. ارباب حلقه ها و افسانه ی دلتورا و بچه های بدشانس  بخواند. ته‌تهش دنیای سوفی بخواند. کتابهای خشک و روایی به چه دردش می خورد آخر؟ جز اینکه پرواز و خلاقیت ذهنش را در نطفه خفه کند؟


این آقایی که دارد پنجره ها را تمیز می کند بامزه است. به زنش می گوید خانم خانه. و تعریف می کند که خانم خانه الان برای مسابقات رفته نمی دانم کجا. مسابقات دفاع شخصی. و بعد می خندد و می گوید قرار است از من دفاع کند. و باز می خندد و با چیزی به قاب پنجره می زند تا توری را جدا کند.

خدا خدا می کنم که کارش هرچه زودتر توی اتاقم تمام شود و من از این یخچال نجات پیدا کنم. نمی دانم چطور با وجود این سرما، شوفاژ اتاقش را از بیخ بسته و شبها چطور می تواند بخوابد. البته بر خلاف من، امیر حسابی گرمایی است و چله ی زمستان هم از گرم بودن هوا غر می زند. شاید هم تاکنیکی برای منهدم کردن دشمنانش باشد. بچه که بود، یک‌بار تمام فرش اتاقش را سوزن ته گرد کار گذاشته بود که کسی نتواند همینطوری وارد اتاقش بشود. نقشه ی چیدمانشان را هم هر چندروز یکبار عوض می‌کردو اگر کسی را به میل خودش به اتاق می آورد، باید دستش را می گرفت و از میادین مین رد می کرد. این بچه اصلا از همان دوران طفولیت هم عجیب بود..

بعد از دیدن دم و دستگاه جاسوسی اش اعم از انواع و اقسام لوازم الکترونیکی و سیمهای رنگارنگ، یک پست دیگر نوشتم که داداشه درش نقش زیرپوستی دارد و حالا نمی دانم بین این و آن، کدامشان را پست کنم. 

چشمانم هنوز درد می کنند. دیشب بعد از مدتها ساعت یک شب خوابم برد و فکر می کنم سردرد و چشم درد هم ناشی از زود خوابیدن است. عادت ندارم. شاید باورتان نشود، اما چندوقتی است که چشمانم در مواجهه با نور آفتاب طوری درد می گیرند که دلم می خواد از کاسه درشان بیاورم. فکر کنم جدی جدی به خوناشامی، جغدی، چیزی تبدیل شده ام.

باز صدای ضربه های متوالی به قاب پنجره و از جا درآمدن توری می آید. از یک جای نزدیک. آشپزخانه مثلا. وقتی صدای مادر به مرد می گوید مواظب گاز روشن باشد، حدسم به یقین تبدیل می شود و این یعنی کار اتاق من تمام شده. بندوبساطم را جمع می کنم و شالم را روی سرم می اندازم، و سعی می کنم از لابلای  رختخوابها و پشتی ها و کمدها و کتابها خودم را رد کنم و به در اتاق برسانم. مرد همچنان دارد بلند بلند از خانم خانه اش می گوید و از دختر 6 ساله اش. به این فکر می‌کنم که وقتی یک نفر به یک شخص یا اشخاص دیگر افتخار می کند، اول از همه به خودش لطف می کند. یک نوع دلگرمی و نوری وسط دل آدم روشن می شود انگار. و اینکه آیا آن زن می‌داند که شوهرش انقدر از او می گوید و افتخار می کند؟ 

کاش بداند...



  • ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۱
  • Tenein
۱۲
بهمن
۹۶

قرار است فردا به باشگاه برگردم.

بعد از یک سال و اندی، و دقیقا همان جایی که از درودیوارش و آدمهایش و پله هایش و حتی مهتابی های سقفش متنفرم. و فقط به این خاطر که صاحبش یک خانم دکتر فیزیوتراپ است و برنامه ی کشکی به آدم نمی دهد مجبورم به آنجا بروم. چون من شبیه یک اسکای اسکرپر هستم که فونداسیون هایش نیلینگ ندارد و هر چندوقت یکبار یکجایش نشست می کند یا آرماتور هایش کجوکوله می شوند و جوش خاموتش از جا در می رود و بعد راه می افتد در سطح شهر و اشک ریزان و بر سر زنان در به در دنبال یکجایی می گردد که تعمیرش کنند.

مورد آخر همین چند ماه پیش که نزدیک یک میلیون پیاده شدم تا آن خانم مو بلوندِ همیشه تلفن در دست بیاید و به زانویم برق وصل کند و بگوید: حالا خم... حالا راست...

و من یاد قر کمر های خردادیان بیوفتم و صدایش توی سرم تکرار شود حالا یک دو سه، حالا یک دو سه! و خنده ام بگیرد. و خانم مو بلوند تلفن به دست چپ چپ نگاهم کند و بعد پرده را کنار بزند و برود سراغ آن خانمی که رمز کارت بانکی اش 2885 است.

من آن خانم را هرگز ندیدم. اما رمز کارتش را می دانم و اینکه در اتاق خواب سمت چپ خانه اش یک کمد عتیقه و در اتاق نشیمنش یک گرامافون دارد و دختر بزرگش آمریکا و دختر کوچکش سوئد زندگی می کنند و سرایداری دارد به نام اصغر. و این اصغر جدیدا خیلی مشکوک شده و روزهای سه شنبه از صبح غیبش می زند و زمانی که برمیگردد به تمام سوالات جواب سربالا می دهد.


اوه.. الان یادم آمد که فراموش کرده ام کفشهایم را برای باشگاه تمیز کنم. دوش هم که نگرفته ام، و همه می دانند که من بدون دوش گرفتن پایم را از خانه بیرون نمی گذارم. اصلا مگر آدمیزاد یکشنبه ها باشگاه می رود؟ از قدیم گفته اند: باشگاه؟ از شنبه.

بعد آدم رختخوابش را ول کند و برود آنجایی که از درودیوارش و آدمهایش و پله هایش و حتی مهتابی های سقفش متنفر است؟ آی دونت تینک سو. پس همانطور تن لش وار ته خانه می ماند و مثل آن آسمان خراش که فونداسیون هایش نیلینگ ندارد،  هر چندوقت یکبار یکجایش نشست می کند یا آرماتور هایش کجوکوله می شوند و جوش خاموتش از جا در می رود و بعد راه می افتد در سطح شهر و اشک ریزان و بر سر زنان در به در دنبال یکجایی می گردد که تعمیرش کنند.

حتی حاضرم شرط ببندم که اصغر هم بیشتر از من برای خودش ارزش قائل است و آن سه شنبه هایی که خانم 2885 را می پیچاند، می رود باشگاه محلشان دمبل می زند و به چند داداچ متذکر می شود که دارند اچتباه می زنند.

 

  • ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۲۰
  • Tenein