الدبران

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۱
مهر
۹۶

گاهی موقعیتهای عجیبی پیش میآید و آدم ناگهان خودش را وسط یک بحث عجیب و حتی مسخره می‌بیند؛ مثلا یک لحظه می‌بیند موضوع صحبت جمع راجع‌به استخوان ماهی است و اینکه آدم را یاد چه چیزی می‌اندازد، و فکر می‌کند که خب، مثلا من چه چیزی دارم که این وسط بگویم.

بیشتر که فکر می‌کند یادش می‌آید که دوره ی دبستان که هر روز با الهام پیاده به خانه برمی‌گشتند، کمی آن‌طرف تر از مغازه ی لوازم التحریری بهروز که همیشه بچه ها بعد از مدرسه قرق ش می‌کردند و مداد نوکی‌ها و جامدادی‌ها و پاککن ها و کیف‌پول‌های باربی می‌خواستند، یک خانه‌ی قدیمی و متروک بود که در میله‌ای بلندی از آن محافظت می‌کرد. این خانه همیشه برای ما پر از رمز و راز بود و الهام‌بخش داستانهای من‌درآوردی زیادی بود که در راه مدرسه می‌توانستیم برای هم تعریف کنیم. 

حتی یکبار هم سعی کردیم از میله‌ها عبور کنیم و به داخل خانه سرک بکشیم، اما نهایت میدان دیدمان منتهی به فلاورباکس های کنار در شد که اسکلت چند حیوان مختلف از دور دیده می شد. اسکلت یک گربه و دو ماهی.

جمجمه‌ی گربه که پوست نازکی روی آن کشیده شده بود برای ما منبع شرارت و سوپر ویلن داستانهای ترسناک بود، و همیشه در آخر داستان به وسیله ی قهرمانهای مختلف نابود می شد. اما در آخرین داستان گربه ی شرور، ماهی پیری که نور خاصی داشت و دریا را روشن می‌کرد میدزدد و به همراه نوه اش که بعدا برای نجات او می‌آید را می‌گیرد و زندانی می‌کند و آنقدر آنجا می‌مانند که می‌میرند.گربه و خانه هم گرفتار طلسمی می شوند و به آن حال در می آیند.


نزدیک 15 سال از آخرین باری که پا به آن محل گذاشته‌ام می گذرد.

نمی‌دانم چه بلایی بر سر آن خیابان و آن خانه و مغازه ی آقا بهروز آمده، حتی مطمئن نیستم که مدرسه مان هنوز سرجایش باشد، اما خیابان زال زر میزبان خوبی برای ما و داستانهایمان بود، و حتی قهرمان همنامش و پسرش هم گاهی به عنوان ناجی وارد داستان می‌شدند و حسابی اکشن و هیجان راه می انداختند.


آدمهای جمع به من زل زده بودند و به حرفهایم گوش می کردند. تعریفم که به پایان رسید، یک نفر ابرو بالا انداخت و با صدای بلند گفت، اگر یک نفر ادعا کرد که در رابطه با موضوعی چیزی برای گفتن ندارد، حتما با یک پارچ پر از یخ تهدیدش کنید. مطمئن باشید که یک داستان سرایی 45 دقیقه ای تحویلتان می‌دهد. من امتحان کردم!



  • ۱۱ مهر ۹۶ ، ۲۱:۱۴
  • Tenein
۰۷
مهر
۹۶

همیشه یک چیزی پیدا می‌شود که یک صبح زیبای پاییزی، و کلا یک صبح زیبا را خراب کند: اتاقم بوی کاچی می‌داد. سرنوشت من همیشه یک جایی به چیزهایی که از آنها متنفرم گره خورده است، و دست گره زننده می‌تواند متعلق به دکتری باشد که در نسخه ام مصرف روزی یک کاسه کاچی را مینویسد، یا دست خودم وقتی که دو سال پیش با تنفر در برنامه ام نوشتم که باید آلمانی یاد بگیرم. اول از آن دستها بدم می امد، اما بعدتر فهمیدم که دست‌ها گناهی ندارند و اگر دچار سندرم دکتر استرنجلاو نباشند، معمولا تن به اجبار می‌دهند چون به‌هرحال دست تحت فرمان مغز است و مغز از هزارتوهایی تشکیل شده که هیچکس نمی داند در آنها چه خبر است؛ و شاید یک جایی در یک نقطه‌ی کور علاقه یا انگیزه ای برای انجام آن کار باشد که چون آن را نمی شناسیم اول می جنگیم و مقاومت می‌کنیم و به مرور زمان کم‌کم کشف و پررنگ می‌شود. آنقدر که یک لحظه به خودت می‌آیی و می‌بینی عاشقانه مشغول کاری هستی که سابقاً ازآن متنفر بودی.

به نظر من یکی از دلایل دیگر این اتفاق این است که آدم به چیزی که از آن متنفر است "فکر" می کند. مثلا به این فکر می کند که چه بخشی از آن چیز یا شخص آنقدر منزجر کننده است که حس تنفر یا گاهی ترحمش را بر می‌انگیزد، در مواردی آن را واکاوی می کند و وقتی به خودش می آید می بیند گرفتارش شده است.  درست همان بلایی که سر هارلی کوئین آمد که خب، ما او را از بابت این قضیه سرزنش نمی کنیم، چون می توان به جرات گفت که خیل عشاق جوکر از تمام سوپر ویلن های دنیا بیشتر است.

از چیزهای دیگری که یک صبح زیبا را خراب می کند، می‌شود به ربط دادن کاچی و جوکر و سندرم آلیس در سرزمین عجایب یا هر سندرم دیگری که نامش ذکر شد اشاره کرد و به هفته ی پیش فکر کرد که یکی از همکلاسی های همکلاسی های کلاس سفال، در تلاش بود تا عکس هارلی کوئین را که اذعان داشت شخصیت مورد علاقه اش است روی گِل پیاده کند و خانم مربی هم با دقت موهای دمب خرگوشی را چسباند و درکل زحمات زیادی برای آن نقش برجسته کشیده شد، اما درنهایت سرنوشتش این شد که کف سطل آب خوابانده و گِلش مچاله و توسط شخص دیگری تبدیل به یک انار شود. 

چون ما وقتی چیزی را دوست داریم راجع به آن سختگیری می کنیم و هرچیزی را لیاقتش نمی دانیم، در پستوهای فیزیکی و ذهنی می‌ماند و خاک می خورد برای روز مبادا، روزی که چیزی در شان ش پیدا شود و به جای آن ناخدآگاه به سمت چیزهایی کشش پیدا می کنیم که فکر می کنیم دوستشان نداریم. و روزی می رسد که آنقدر از آن چیز مورد علاقه دور می شویم که برایمان خاطره می شود و آنقدر به چیزهای مورد نفرتمان نزدیک، که جزئی از ما می شوند. باعث تعجب است که گاهی روی چیزی تعصب نشان می دهیم، که فراموش می کنیم که ما چیزی بیشتر از یک تکه گِل نیستیم و حتی یک قطره آب هم می تواند تغییرمان بدهد...


  • ۰۷ مهر ۹۶ ، ۲۲:۵۷
  • Tenein