الدبران

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۴
فروردين
۹۶

روی صندلی کنار کانتر نشسته‌بودم و داشتم یکی از طاقت فرساترین کارهای دنیا را انجام می‌دادم: پاک کردن برنج.

علت طاقت فرسایی‌اش این است که اگر تمرکز نابودی داشته‌باشی، در حینش عملا هییییچ کار دیگری نمی‌توانی انجام بدهی. حتی فکر کردن. چندبار خیز برداشتم که هدفون و گوشی‌ام را بیاورم، اما به این فکر کردم که اگر حتی یک لحظه حواسم پرت شود، یک سنگ کوچک هم از دستم در برود و _ما به جهنم_ از غذای بابا سر دربیاورد و باز دندانش بشکند... اصلا ارزشش را ندارد. همینجا سر جایم می‌مانم و چشمانم را بازتر می‌کنم. به سنگهای بی‌نهایت برنج جدید نگاه و به این فکر کردم که وقتی به مامان زنگ زدم، به شوخی به او بگویم که اصلا به خاطر در رفتن از زیر پاک کردن این برنج پر سنگ به خارج از کشور فرار کرده، و بعد به نظرم آمد که این مسخره‌ترین شوخی دنیاست، اما اگر مامان بود به آن می‌خندید. مامان همیشه به شوخی‌های من می خندد، حتی به بی‌مزه‌ترین‌هایش که برای خودم هم خنده‌دار نیست. 

برنج را سه‌بار با دقت پاک کردم و گذاشتم بپزد، و به کابینت کنار گاز که ساعتی پیش شیشه‌های ادویه را رویش مرتب کرده بودم چشم دوختم. در جای خالی یکی از شیشه ها که شکسته بود، چندتا قوطی کبریت گذاشته بودم که هارمونی‌اش حفظ شود؛  و به زمانی فکر کردم که یکی از سرگرمی هایم جمع کردن قوطی کبریتها با طرحهای مختلف بود. علاوه بر جمع آوری کبریتهای توکلی با طرحهای مختلف، یک سری قوطی کبریت تبلیغاتی داشتم با مقطع مثلث و مستطیل کشیده و مربع که بنظرم خیلی خاص بودند و کله ی گوگردی شان به رنگهای مختلف بود که اصلا نمی‌دانم چه بلایی سرشان آمد. اما کبریت توکلی هنوز پابرجاست و کبریت هایی با طرح اسبی که بالای سرش ستاره دارد تولید می کند. البته قبلا طرحهای خیلی بیشتری داشت؛ شیر دو سر، آهو، کوهی که یک خورشید وسطش است، و خیلی طرح‌های دیگر که به یادشان نمی آورم. فقط یکی که عکس رنگی یک ببر بود و اولین برخوردم اینطور بود که اوه عکس رنگی! چه خفن! و آنرا بریدم و توی دفتر عکسهایم چسباندم. 

یک فکری هم کرده‌بودم که اگر این کلکسیون کبریتهایم را ببرم و نشان صاحب کارخانه بدهم، چه جایزه‌ای دریافت می کنم. و بعد که اطرافیان به حرفم خندیده بودند جعبه هایم را برده بودم و با انها چیزی ساخته بودم که اهمیتشان و رفاقتشان از جلوی چشمم دور نشود. و الان که فکرش را می‌کنم، می‌توانستم مثلا ساختمان کارخانه یا هرجایی که در آن مستقر هستند را با جعبه های کبریت خودشان بسازم و عکسش را برایشان پست کنم. حالا نه در قبال جایزه، همینطوری برای انگیزه. شاید اگر آن کار را ادامه می‌دادم و با قوطی کبریت خانه های بیشتری می ساختم، الان مجبور نبودم قوطی کبریتهایی به اسم خانه برای ملت طراحی کنم.

چون یک روز رسید که تمام کلکسیون قوطی کبریتم _به جز آنهایی که خاص تر بودند_ را در کیسه مچاله کردم و توی سطل انداختم و تا مدت زیادی هم دست به کبریت نزدم. دلیلش را به طور واضح به خاطر نمی‌آورم، احتمالا به قضیه ی آتش زدن رختخوابها توسط دایی یا سوختن دست خودم در حین درست کردن دسته‌ی پلاستیکی آبمیوه‌گیری مربوط می‌شد. به هرحال من از رفقایم صدمه خورده بودم و حتی آن زمان هم این اخلاق مسخره ام را داشتم. این اخلاق فرصت ندادن به کسی و دور ریختن رفاقت بعد از یک اشتباه. البته چندسالی میشود که روی خودم کار کرده ام و به کسانی که صمیمیت بیشتری با آنها دارم فرصت دوباره و گاها سه باره می دهم که گاهی موجب پشیمانی ام می شود؛ اما به کیسه کردن قوطی کبریتها و دور ریختنشان فکر می کنم و اینکه نباید چیزی را که به سختی به دست آمده انقدر راحت روانه ی زباله دان تاریخ یا جغرافیا (زباله دان فیزیکی) کرد.

 

  • ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۲۵
  • Tenein